زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت                        توحید انعکاس نمایانتری نداشت

جز در مقام عالی زهرا فنا شدن                         ملک وجود،فلسفه دیگری نداشت

فرموده اند در برکات وجود او                                زهرا اگر نبود علی همسری نداشت

محشر بدون مهریه همسر علی                          سوگند می خوریم شفاعتگری نداشت

حتی بهشت با همه نهر های خود                       چنگی به دل نمی زد اگر کوثری نداشت

دیروز اگر به فاطمه سیلی نمی زدند                     دنیا ادامه داشت، دگر محشری نداشت

 

[ پنج شنبه 21 فروردين 1398برچسب:,

] [ 23:19 ] [ fatemeh ]

[ ]


ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم.

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است

سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند

سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته

و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد

وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته

و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 7 فروردين 1392برچسب:,

] [ 21:16 ] [ fatemeh ]

[ ]

هیچ کس قفل بدون کلید نمی سازد.   

                                        خداوند نیز هیچ مشکلی را بدون راه حل نمی گذارد.

انسان موفق داستان زندگی پر رنجی دارد.هر داستان پر محنتی را پایانی است.

                                         سختی را بپذیر و برای موفقیت آماده شو.

اشتباهات دیگران را قضاوت کردن آسان است و پذیرفتن خطاهای خود چه مشکل.

                                         پوشیدن کفش راحت تر از فرش کردن کل زمین است.

در این جهان خودت را با هیچ کس مقایسه نکن!

                                         چون در این صورت خودت را تحقیر کرده ای!!!!



ادامه مطلب

[ پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,

] [ 22:11 ] [ fatemeh ]

[ ]


توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
" این ؛ منصفانه نیست !
چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این عادلانه نیست !
من خیلی شاکیم ! "


ادامه مطلب

[ شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,

] [ 15:38 ] [ fatemeh ]

[ ]

توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را
آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد


ادامه مطلب

[ جمعه 19 اسفند 1391برچسب:,

] [ 13:27 ] [ fatemeh ]

[ ]

مرد تاجری در قصرش نواع مختلف درختان و گیاهان و گل ها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تااین که یک روز به سفر رفت.

در  بازگشت در اولین فرصت به باغش رفت. اما با دیدن آنجاسر جایش خشکش زد....

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سرسبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد:                                                                                                                                من به درخت سیب نگاه می کردم و با خودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه های زیبایی به بار آورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم.

مرد بازرگان به نزدیک دزخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!                                                                    علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجا که بوته یک گل سرخ هم خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم . همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابیش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیز دیگری جای من پرورش دهد، حتمآ این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتمآ می خواسته است که من وجود داشته باشم پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...

[ شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,

] [ 15:22 ] [ fatemeh ]

[ ]

دیگر وقتش شده بود.گنجشک کوچک باید پرواز کردن را شروع می کرد.آسمان را دیده بود اما مزه ی پرواز را در آن نچشیده بود .گنجشک کوچک پرسید: پرواز کردن یعنی چه؟چه طوری است ؟گنجشک پدر بادی به غبعب انداخت و گفت: پرواز یعنی همین که بالهایت را باز کنی و در هوا معلق شوی،همین!                                                      گنجشک دیگری از بالای سرش پروازمی کرد،پرسید:آهای!پرواز کردن یعنی چی؟و جواب شنید:یعنی همین کاری که من می کنم! اصلآ یعنی چه که پرواز یعنی چه؟ پرواز یعنی کاری که همه گنجشک ها باید بکنند و همه پرنده هاهمین!  راضی نشد. بدون اینکه جواب درستی بگیرد پرواز کرد!سال ها بعد،گنجشک کوچکی از او همین سؤال را کرد و او حتی یادش نبود که روزی خودش از گنجشک پدر پرسیده بود: پرواز کردن یعنی چه؟گنجشک وقتی در آسمان پرواز می کند،مزه پرواز را نمی چشد، چون برایش عادت شده، و ماهی گاهی درون آب دنبال آب میگردد چون همیشه در آب شناور است.                                   و ما موقع سلامتی ، لذت سلامتی را ...                                                                                                      وقت بی نیازی،مزه بی نیازی را...                                                                                                               هنگام فرصت داشتن، قدر فرصت را...                                                                                                          هنگام محبت و عشق ورزی اطرافیان،قدر محبت آن ها را نمی دانیم!!!                                                                                                              انگار عادت کرده ایم به عادت کردن!                 فقط اگر لحظه ای مثل ماهی عادت کرده به آب، از دریای نعمت ها و داشته هایمان فاصله بگیریم، آن وقت له له زدن ماهی برای آب فراموش شده را می فهمیم و اگر مثل گنجشک پر شکسته، دستمان از دارایی هایمان کوتاه شود، معنی پرواز کردن در آسمان خوشی ها را هر لحظه با تمام وجود درک خواهیم کرد.                                                                                     فقط باید عادت کنیم، که عادت نکنیم!!!                                          

[ چهار شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,

] [ 23:24 ] [ fatemeh ]

[ ]

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

بچه می خوایم چی کار؟…

در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

اگه مشکل از من باشه …

تو چی کار می کنی؟…

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…

فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…

اگه واقعا عیب از من بود چی؟…



ادامه مطلب

[ پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,

] [ 11:23 ] [ fatemeh ]

[ ]

پادشاهی در یک شب سرد زمستانی از قصر خارج شد.هنگام بازگشت نگهبان پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید:آیا سردت نیست؟                                                                                             نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.                                                            پادشاه گفت: من الآن داخل قصر می روم و میگویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.                                                 

صبح روز بعد جسد سرمازده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته شده بود:

«ای پادشاه من هرشب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم، اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!»

یادمان باشد:به راحتی به دیگران وعده ندهیم،اگر وعده دادیم، بر سر پیمان باشیم و در اجرای عهد پایدار بمانیم که گفته اند جوانمردان در گرو عهد و پیمان خود هستند.

[ چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,

] [ 23:12 ] [ fatemeh ]

[ ]

در همسایگی پیرمرد،تاجر ورشکسته ای زندگی می کرد.روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری،نیاز به مشورت داشت.پیرمرد از پسرانش خواست تا مرد تاجر را نزد او آورند.یکی از پسرانش به اعتراض گفت:اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.

پیرمرد پاسخ داد:شکست یک اتفاق است.یک شخصیت نیست!کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است،چندین قدم جلوتر است.او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و راه های منتهی به شکست را می شناسد.او میتواند سیاه چاله های منجر به شکسست را به ما نشان بدهد.وقتی کسی موفق       می شود ممکن است که چیز زیادی یاد نگرفته باشد! اما وقتی کسی شکست می خورد مطمئن باشید که چیزهای زیادی یاد گرفته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل نماید. وقتی کسی شکست      می خورد هرگز نگوئید که او تا ابد شکست خورده است!

             

                         بلکه بگوئید که او هنوز موفق نشده است!!!

[ سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,

] [ 22:45 ] [ fatemeh ]

[ ]


شخصی در خیابان صفی از گدایان را دید.لحظاتی بعد چند نفر را دید که دچار نقص جسمی و ذهنی بودند.او به جمعیت انسان های رنج کشیده نگاه کرد،صدایش را بلند کرد و خطاب به خداوند ناله کنان  گفت:

خداوندا!چطور ممکن است که خالق مهربانی مانند تو این چیزها را ببیند و هیچ کاری برای شان نکند؟!

تا شب در همین فکرها بود. شب هنگام در خواب انگار همان صحنه ها را دوباره دید و همان سؤال را از خدا پرسید.بعد از سکوتی طولانی صدای خدا شنیده شد که می گفت:

من کاری برایشان کرده ام،

                    تو را آفریده ام.

 

 

[ یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,

] [ 15:37 ] [ fatemeh ]

[ ]


وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر من می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم .

                                                                                              ازدكتر علی شریعتی

 

[ پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:,

] [ 23:16 ] [ fatemeh ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه